آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات دخترم آناهیتا

آخر هفته کنار دریا

  روز پنجشنبه و جمعه قرار ما کنار دریاست البته بوشهر به غیر از دریا جای دیدنی دیگه ای نداره و اکثر پارک های خوبش کنار دریاست . روز پنجشنبه غروب هوا سرد بود و کنار دریا با پتو مسافرتی نیم ساعتی نشستیم و باقالی داغ خوردیم ولی چون آناهیتا صبح حموم کرده بود ترسیدم سرما بخوره زودی برگشتیم خونه که با گریه و زاری آناهیتا مواجه شدیم و بهش قول دادم که فردا ناهار بریم کنار دریا و پارک . صبح زود مثل همیشه ساعت 8 بیدار شد و بعد از سلام صبخ بخیر هنوز چشماشو می مالید گفت بریم دریا دیگه . خلاصه تا ساعت 11 که غذا آماده بشه همین جوری می گفت نمی خوایم بریم دریا . از ساعت 11 رفتیم و ساعت 3 بود رسیدیم خونه که آناهیتا حسابی خسته و خواب آلود بود و دنبال ...
27 بهمن 1391

داستان ولنتاین فرنگی و ایرانی برای دخترم آناهیتا

ولنتاین بر همه دوستان مهربون نی نی وبلاگ مبارک  ولنتاین Valentine چند سالی ست حوالی 25 بهمن برابر با 14 فوريه كه می شود هياهو و هيجان را در خيابان ها می بينيم . همه جا اسم Valentine يا همان روز عشاق به گوش می خورد . در خصوص تاريخچه و مبداء ولنتاين اختلاف نظر وجود داشته و هويتی مبهم دارد . چند روايت در این باره نقل شده كه به اختصار به آنها اشاره می كنم : جشنواره ای به نام Lupercalia كه 15 فوريه در رم باستان ميان كافران متداول بوده است . لوپركاليا جشن تطهير و زمان خانه تكانی بوده است . در اين جشن مشركين از خدای Lupercus به خاطر محافظت از چوپانها و گله هايشان از گزند گرگها قدردانی می كردند . در اين فستيوال به منظور بزرگداش...
25 بهمن 1391

دعوت به مسابقه

سلام دوستان عزیز ممنون از مامان نوژان جون بابت دعوتش . من از روزی که جواب مثبت آزمایش رو گرفتم دفتر خاطراتی برداشتم و هر روز رو ثبت کردم . عکس های سونوگرافی برگه ها آزمایش عکس های حاملگی هرماه  ، عکس از خریدهایی که می کردم  خلاصه همه همه رو ثبت کردم و حتی ماههای آخر که نمی تونستم بخوابم دفتر خاطراتم شده بود دوست و همدمم . اوم موقع دسترسی به نت مداوم نداشتم ولی دوست داشتم وبلاگی درست کنم براش . شبی که توی بیمارستان بستری بودم دفتر خاطراتم رو برده بودم و باز نوشتم . چند روز بعد از تولد دخترم لحظه به لحظه شو نوشتم ترسی که توی اتاق عمل داشتم استرسی که داشتم و ... وقتی می خونموش خیلی خوشحالم که این دفتر خاطرات رو درست کردم و ثبت لحظ...
25 بهمن 1391

آناهیتا و خرید کتاب و اسباب بازی

  سلام دوستان عزیز ، تو هفته گذشته من یه جراحی کوچیک دندون که تبدیل شد به گرفتاری بزرگ که همراه درد و سرگیجه بودداشتم . توی این یک هفته بیشتر از همه به آناهیتا خیلی سخت گذشت چون نمی تونستم باهاش صحبت  و بازی کنم .بابایی همش مرخصی می گرفت و می اومد بهمون سر می زد و عصر ها هم با آناهیتا بازی می کرد یا می بردش پارک تا بتونم استراحت کنم . ولی شب که می شد و موقع خواب بهانه گیر می شدی و گریه می کردی که تو بغلت بخوابم روی پاهات باشم و کاملا احساس می کردم نیاز داری کنارت باشم حتی شب ها بیدار می شدی و می خواستی کنارت بشینم . بابایی برات یه پازل خرید که خیلی دوستش داشتی و کلی سرگرم می شدی . توی این مدت وقتی می دیدی درد دارم کنارم می نش...
16 بهمن 1391

یک ناهار خوشمزه توی پارک همراه با آناهیتا و تینا

امروز به آناهیتا دوبار  دوتا انتخاب دادم:   انتخاب اول : بهش گفتم برای ناهار ماکارونی درست کنم یا میگو پلو  که آناهیتا میگو پلو رو انتخاب کردم خودمم مطمئن بودم برای همین  تقریبا کارهامو کرده بودم . انتخاب دوم : یکی اینکه بریم دوچرخه سواری   دومی بریم پارک ناهار بخوریم . که آناهیتا گزینه دو رو انتخاب کرد و ازم خواست که میشه تینا و مامانش هم بیان . گفتم چه فکر خوبی بزار زنگ بزنم ، مامان تینا هم همیشه مشتاق این هست که بچه ها با هم باشن  گفتم میام دنبالتون  با هم بریم . غذامونو  آماده کردیم و رفیتم دنبال تینا و مادرش . توی بوشهر پارک های خوب کنار دریاست  موقع ساعت 12 هم کنار دریا کمی گرمه ب...
2 بهمن 1391

آناهیتا در هفته گذشته

بعد از مدت طولانی بالاخره اینترنت ما درست شد دیگه کم کم داشت حوصله مون سر می رفت . این روزها آناهیتا خیلی رفتارش آروم شده  برای خودش بازی می کنه علاقه زیادی به خونه سازی پیدا کرده و با آجره ها خونه ماشین سرسره و ... می سازه  و خیلی لذت می بره و خوشحاله  . تیکه  کلام  آناهیتا این روزها تا  اسباب بازی هاتو جمع می کنی یا کار مثبتی انجام می دی میگی « ماشاءا... بزرگ شدم ،واسه خودم خانم شدم »  . خدا رو شکر یاد گرفتی بعد از بازی باید اسباب بازی ه اتو جمع کنی اگه زیاد باشن  من یا بابا بهت می گیم اگه دوست داشته باشی تو جمع کردنشون بهت کمک کنیم . و تو هم فوری میگی ممنون میشم کتابی ...
1 بهمن 1391
1